کد مطلب:321186 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:341

داستان پرنس دالگورکی
كتابهای متعددی در این باره نوشته شده از قبیل (اعترافات كینیاز دالگواكی) 2- پرنس دالگوركی 3- (امشی بحشرات بهائیان) 4- گوشه های فاش نشده از تاریخ چند چشمه عملیات دالگوركی 5- بهائیت گمراه را بشناسید و كتابهای متعدد دیگری از قبیل كشف الحیل و فلسفه نیكو و ادیان و مهدویت و مهدی موعود كه در همه این 9 كتاب و غیره داستان یك جاسوس اجنبی را كه آخر سر اعتراف به كارهای خود می كند و نشان می دهد كه دین سازی گردد همه اینها را تیر نموده (باصطلاح) به جان
جامعه ساده و بی آلایش و به جان اجتماع این دین عظیم انداخته است. در آن نوشته ها گزارشی است از دالكواگی كه اظهار می كند در ژانویه 1834 وارد تهران شده است شرحی از قحط و غلا و وبا را می دهد و تحصیلات خود را كه حقوق سیاسی خوانده نوشته و در دربار امپراطوری هم نزدیك بوده نوشته مامور شده بود مطلب جالب اینكه در یادداشت خویش می نویسد فارسی را آموختم اما چون زبان عربی پایه فارسی بود عربی را آموختم نزد شیخ محمد كه كلبه حكیم احمد گیلانی بوده عربی خوانده است قواعد عربی را به خوبی آموخت به ظاهر در دست شیخ محمد مسلمان هم شده و دختر چهارده ساله زیبای شیخ را به او می دهند به نام زیور یا به عبارتی برادرزاده شیخ بود و هر چه منطق و كلام می دانست به او می آموخت در چهار سال كامل شد به منزل مرشد می رود یعنی حكیم گیلانی او را به منزل می برد. در ماه رمضان می گویند تا صبح بیداری می كشید و سفارتخانه می دانست كه او چكار می كند می نویسد میرزا آقاخان نوری هم در خانه همان شیخ احمد گیلانی می آمد و بستگان میرزا آقا نوری كه اهل نورند دختر میرزا حسینعلی
و میرزا یحیی هم بودند كه خبر به كیناز دالگوركی می دادند او هم به آنها كمك می كرد.

یك شب می پرسد ایران به آن عظمت چرا عقب افتاد و شیخ گفت كار اجنبی است یهود و مزدك نیز اثر داشتند. سستی ایمان مردم و دروغ و تزویر كه در مذهب ما گناه بود رواج یافته است. سپس شیخ تاریخ و علل انقراض را برای كیناز دالگوركی یك به یك شرح داد در آخر شیخ فرمود. دین خدا یكی است.

ادیان یك هدف دارند و آن توحید است. اما اگر سنت محمد صلی الله رفتار شود سنت خداوند است سعادت به دست خواهد آمد.

هیچ كس ایرادی به اصول خاتم النبیین نمی تواند بگیرد كه تمام صفات خوب را رواج داد و گوشت خوك و مسكرات و مشروب مستی آور را حرام كرده است.

سپس این خارجی فهمید كه میرزا ابوالقاسم قائم مقام یا حكیم احمد گیلانی رفت و آمد و دوستی دارد كه دشمن خودشان است تصور نمود باید او را از بین ببرد و مطالب را به سفارتخانه روس
گزارش داد كه (راپورت نوشته) سفیر هم مواجب او را دو برابر كرد.

از روی حسادت به سفیر خبر دادند كه او مسلمان شده عمامه و عبا گذاشته نعلین زمرد هم می پوشد سفیر گفت كاری به كار او نداشته باشید (یعنی قلابی است). ماهی ده تومان به شیخ محمد پول می داد و از پس انداز آن پول اطاق و حمام در خانه اش ساخت.

می گوید هر ترقی علم را در ایران در همان لباس اخوندی كه بود كفر قلمداد می كردم بعد می گوید پس از فوت فتحعلی شاه ظل السلطان را تحریك نموده ام كه ادعای سلطنت كند و غافل از قرارداد دولت من با عباس میرزا بودم به ببینید تا چه حد این جاسوس اجنبی كه در لباس روحانیت خدمت می كرد در ایران حتی به بالاترین جا هم دست داشت بعد می افزاید (هر كس كه با دولت های فرنگ بند و بست می كرد فوری زیر آب او را می زدم) بسیار - مورد توجه سفارتخانه دولت خود گردید از آن طرف زیور هم برایش یك پسر كاكل زری آورد - حتی اسم پسرش را هم كه به نام علی كیناز
دالگوركی باشد به دولت متبوع گزارش داد.

از شیخ احمد گیلانی سئوال كرد آیا در دین اسلام شعبات و تفرقه هست؟ او از صدر اسلام تا آن زمان همه را شرح داده و گفت همه یك هدف دارند جریان حضرت علی (ع) را كه حق با او بود الی آخر گفت (كیناز دالگوركی) می گوید به فكر افتاد، چگونه در این دین تفرقه اندازم - می گوید ماه رمضان تمام شد اما من چند نفر را برای نفاق تربیت می كردم یكی میرزا حسینعلی را می گوید و یكی میرزا یحیی صبح ازل سپس از خوبی ایرانیان تعجب می كند و می گوید (واقعا این ایرانی ها آدم وطن پرستی هستند و راپورت چی گری را كار پست و نمامی گری را كار زشتی می دانند خلاصه این نژاد بی نهایت مغرور و وطن پرست و با ذكاوت هستند) ضمنا اقرار می كند كه در داستان قائم مقام دست داشته است و موجب سعایت بر علیه او گردیده میرزا حكیم گیلانی را هم خودش مسموم ساخته در گل نبات او زهر قتالی ریخته «البته اكثر قدیمی ها چیزی می خوردند كه پالوده قند و گل به نام گل قند است كه گل نبات هم می گفتند» همسرش را به خانه یكی از علمای معروف
زمان می فرستاد تا جاسوسی كند و باعث ترورهای زیادی در ایران شده و همه را اقرار می كند. سپس از وبای ایران صحبت می كند و نشان می دهد كه آن موقع مثل حالا كه دولت به سرعت و دقت مواظب مردم هست آن موقع نبوده لذا پدر خانمش و همسرش فوت می نمایند و پیش از 8 هزار نفر به مرض وبا درگذشته و طاعون را نیز می نویسد آمده بود - سپس از كارهای بد خودش نادم و پشیمان شده كه چرا موجب قتال امثال حكیم گیلانی آن عارف ربانی شده است. در این جا می نویسد كه مرا به روسیه خواستند و گراف سمینویچ سفیر روسیه در تهران علیه او زده بود و موجب شده تمام مستمری دوستانش از قبیل میرزا حسینعلی و میرزا یحیی از بین برود كه این دو رئیس فرقه ازلی و بهائی بودند كه معلوم می شود از این آدم جیره می گرفتند.

می گفت اغلب دوستانه كه مرا دعوت می كردند ظاهری بود و برای منات طلا این كار را می نمودند - سپس از روسیه تاكید می كند كه ماهیانه مستمری چند نفر از اقوام مرحوم شیخ محمد معلم و میرزا حسینعلی و میرزا یحیی را بپردازند.
در حضور امپراطور با لباس آخوندی نمایش می دهد و زنی را كه به اندازه زیور بود با چادر و چاقچور و تنبان زری و آرخالق و سمبوسه دار و ترمه كشمیری و روبند و نعلین درست كرده نمایش نزد امپراطور روسیه می دهد كه جالب به نظر می آید آن جا زنش را با عصا می زند. امپراطور بسیار می خندد. از امپراطور می خواهد به ایران مجددا برگردد كارهای خود را تكمیل نماید. در لباس و به نام آقای شیخ عیسی لنكرانی وارد كربلا شد. در سر درس آسید كاظم رشتی حاضر می شود و بعد یك نفر طلبه را كه نزدیك منزلش بود به نام سید علی محمد كه جوان و رئیس فرقه بابیه باشد فریب می دهد و ماهیانه خوبی به او می دهد درباره سید علی محمد باب می گویند دوستی را رها نمی كرد و شبهای جمعه علاوه بر قلیان چیزی مثل موم وار خرد می كرد و به تنباكو می زد و سر قلیان می گذاشت من تقاضا كردم به من هم از آن قلیان بده گفت هنوز قابل اسرار نیستی اما با اصرار یك پوك كه زدم دیدم كه تمام امعاء و احشاءام می سوزد. پرسیدم گفت چرس است. جالب این جاست كه می گوید روزی در سر درس سید كاظم رشتی یك طلبه سئوال می كند
صاحب الامر كجاست؟ می گوید من نمی دانم شاید در همین مجلس باشد. اینجا كیناز دالگوركی می گوید مثل برق مطلبی به مغزم رسید كه سید علی محمد كه همان باب معروف باشد می گوید موقع چرس كشیدن حالتی پیدا می كند. یك روز موقع كشیدن چرس او خود را جمع كرده گفتم صاحب الامر نعوذ بالله توئی تصمیم می گیریم كه «دكان جدیدی در مقابل دكان شیخی ها باز كنم و اقلا اختلاف سوم را من در شیعه ایجاد كنم» یك روز كه از حمام درآمد گفت. (مرا دست انداختی من پسر سید رضای شیرازی هستم مادرم رقیه موسوم به خانم كوچك و اهل كازرون است). در جای دیگر كیناز دالگوركی می گوید: (آری سید بهترین آلت برای این عمل است) تشویق می كند كه به تهران رود ادعای صاحب الزمانی كند او كمكش خواهد نمود خنده دارتر این كه می گوید.

«ترس را از خود دور كن متلون مباش هر رطل و یابی كه بگوئی مردم قبول می كنند حتی اگر خواهر را به برادر حلال كنی».
بعد مقداری دلایل بر اثبات وجود صاحب الزمان می گوید و ثابت می كند كه ماده محدود است اما آمال بشر بی حد و حصر و حدود ندارد پس در حركت عالم و ستارگان ثابت می كند خدائی كه چنین قدرت لایزال دارد می تواند امثال خضر و صاحب الزمان را سالها زنده نگه دارد اما كیناز دالگوركی گفت (از بیانات شما یقین من افزوده شد و فهمیدم كه تو صاحب الامری) بالاخره و از او انكار و از من اصرار بالاخره رگ جاه طلبی اش را به دست آورده او را به این كار وادار نمود سپس كیناز دالگوركی می گوید تعجب كردم كه عده قلیل شیعه بر عثمانی و بر روسیه در جنگ پیروز شد فهمیدم كه اتحاد مذهبی داشت در آخر می گوید «من به طریق اولی می توانم یك مذهب جدیدی به نفع دولت متبوع خود سازم» به سید گفت از من پول دادن از تو دعوی امامت كردن اولین كسی كه به او ایمان آورد شیخ عیسی لنكرانی بود كه خودش باشد لذا مردم دیدند یك روحانی به او ایمان آورده ملاحظه می فرمائید اول او را به تهران فرستاد وقتی او دعوی امامت و صاحب الزمانی می كند خودش به نام
شیخ بزرگ شیخ عیسی لنكرانی می رود در حضور مردم به او ایمان نشان می دهد كه گول بخورند افراد ساده لوح به او گرویدند وقتی دولت مخالف می فهمد او جاسوس روسیه است سعی می كند از او مدارك گیر آورد لذا یك نامه پستی او را به دست می آورد و او ناچار به فرار به روسیه می شود و به قول معروف پته ها روی آب بیفتد دوباره در سال 1845 وارد ایران می شود می نویسد دوستان سابق میرزا حسینعلی و میرزا یحیی و میرزا رضا قلی دروش جمع می شوند.

بعد می نویسد سید علی مجدد در بوشهر چند سالی ریاضت می كشد. بعد به شیراز می رود و دعوی مشیری و نیابت امام زمان می كند «اولین كسانی كه بر ضد او برخاستند كسانش بودند. مدتی علماء با او بحث می كنند سید بیچاره را چوب می زنند».

و از شیراز بیرونش می كنند و عاق پدر و مادر می گردد و به اصفهان می رود. از اصفهان او را می گیرند روانه تهران می كنند در آن جا می نویسد «من هم به وسیله میرزا حسینعلی و میرزا یحیی و چند نفر دیگر در تهران هو و جنجال راه انداختم كه صاحب الامر را گرفته اند» دالگوركی می نویسد چون سمت وزیر مختاری داشت
نتوانست كمك زیادی به او نماید آن وقت می فهمید منصور العلماء از او تحقیقات می نماید در جواب علماء و عاجز و درمانده شد و در همان مجلس توبه می نماید» بعد خودش می گوید به ناصرالدین شاه گفتم اشخاص مزور و دروغگو را باید به سزای خود رسانید ولی ناصرالدین میرزا امر نمود سید را به دار كشیدند و بعد می گوید میرزا حسینعلی و میرزا یحیی را گرفتند او وساطت كرده آنها را به اسلامبول می فرستد و می نویسد كه چون نتوانست كار را نیمه رها كند میرزا حسینعلی و برادرش صبح ازل را مرتب تحریك می كرد كار او را ادامه دهند و می نویسد (در بغداد تشكیلاتی دارند و كاتب وحی درست كردند).

بعد می نویسد پول زیادی به آنها می داد اما یك مرتبه نمی داد كه «میرزا حسینعلی وجوه را برداشته و فرار كند... اینها از یادداشت های دالگوركی است «یك مشت مردم عوام را جمع و جور كردیم دولت عثمانی آنها را با درنه فرستاد لوایح آنها به وسیله وزارتخانه خارجه برای آنها تهیه می شد».

بعد می گوید مردم بی سواد را می فریفتیم آدمهای بی اطلاع
را گول می زدند كیناز دالگوركی می نویسد (میرزا یحیی از برادر جدا شده به طرف قبرس رفت و در آنجا متاهل شد و خود را صبح ازل نامید) و می نویسد. ما تصمیم گرفتیم عباس پسر حسینعلی را بگذاریم درس بخواند عباس با ذكاوت تر از پدرش بود. (البته عباس افندی را می گویند). «لابد شدیم بابی را تبدیل به بهائی كنیم». صراحتا می گوید هر كس در تهران بهائی می شد به او كمك و مساعدت می كردیم. چون در تهران رسم شده بود اشخاص را تكفیر می كردند آنها وازده ها را به دور خود جمع كرده بهائی می كردند.

گاهی عمدا كسی را می گذاشت تا تكفیر شود بعد خودش می فرستاد او را مانند صیدی جلب كنند پس ملاحظه می فرمائید به چه طریق بهائیگری در ایران رواج یافت و با دست خود چه عناصری؟ در آخر می نویسد در یادداشت خود كه:

«تا اینجا كار من به خاتمه رسید و گزارشات خود را به وزارت متبوع دادم و اختلاف دین جدید را در دین اسلام درست نمودم تا خود آنها با دكان جدید خود چه كنند».